خاطرات زندگیم

میخوام از هیجانات زندگیم بگم که پر از اتفاقات غیر منتظره بود برام

وایمان دارم که خدا هوامو داره...

عاشقتونم وهمینو بس

farna

خونه داییم همیشه رفتو امد بود اما ما کمتر میرفتیم بالا بهشون سر بزنیم واسه همین دلتنگی و دوری از خونواده نمیذاشت بمونیم همش یا گریه میکردم یا دنبال بهانه واسه رفتن به خونه خودمون. هفته اول سه بار به بهانه های مثل سرد بودن خونه نداشتن وسایل لازم برای شستشو رفتم خونه مامانم میگفت نیا عادت میکنی ولی من گریه میکردم که نه نمیتونم هفته دوم به بهانه ی نداشتن ترشی که زنداییم ترشی گذاشته بود دلمون ترشی میخواد خلاصه به هر بهانه‌ای دلم رفتن به خونه میخواست. با دختر خالم میموندیم اون زیاد دلتنگ نمیشد ولی یکم دم دمی مزاج بود. روزها میگذشت ومن مشغول درس ودلتنگ  واسه خونمون یه دوماهی گذشت من هر روز صبح یا با تاکسی یا با یکی از دوستام که خونشون ن...
21 آذر 1400

farna

مدرسه ها شروع شده بود وما به صورت شیفتی میرفتیم مدرسه بعد مدرسه هم کمک بابا ومامان.بارندگی اون سال زیاد بود سیل اومده بود راه روستا مسدود بود مجبوربودیم کفشارو در بیاریم تا از اب بگذریم بریم مدرسه بچه ها برای اینکه از زیر تکلیف در برند هر روز دفتر کتابارو خیس میکردن که افتادیم تو اب و معلما گاهی باور گاهی هم تکالیف اضافه یه معلم زبان داشتیم که هیج بهونه ای رو قبول نمیکرد یه روز چون من شاهد شدم که دختر عموم افتاده اب ودفترشو اب برو منو تنبیه کرد واز کلاس بیرونم کرد ومن گفتم  بری بر نگردی که زد هفته بعدش تصادف کرد مرد ومن ناراحت که من نفرین کردم ولی بچه ها دلداریم میدادن که قسمتش بوده. روزی که تنبیه شدم تو راه برگشت دختر عموم افتاد تواب گ...
30 آبان 1400

farna

روز پنجشنبه بود طرفهای ظهر بود که از مدرسه برای نهار اومدیم خونه که گفتن مامانمو بردن بیمارستان وما خوشحال از بدنیا اومدن داداشم. شد روز جمعه منو خواهرام رفتیم از مغازه شکلات گرفتیم وبا مادر بزرگم سوار یه جیب سبز رنگ شدیم رفتیم خونه داییم که مامانمو مرخص کرده بودن وبرده بودن ده روز اونجا بمونه بعد بیاد خونه خودمون رفتیم تا رسیدیم بدو بدو رفتیم داداشمو بوسیدیم و من گریه میکردم که باید داداشمو بدی بغلم بدون پوشاک که جیش کنه بغلم چون یه روز یه نفر بهم گفته بود حسرت جیش کردن داداش تو دلتون میمونه چون ندارین ولی خدا داد تا بغلش کردم جیش کرد تو بغلم من لباس نبرده بودم زن داییم لباس دختر داییمو داد پوشیدم لباس خودمم شست که موقع برگشتن عوض کنم تا ش...
30 آبان 1400

farna

مادرم میگفت بعد عروسی من با خونواده بابات تو یه خونه زندگی میکردیم کارها خیلی زیاد بود از رسیدگی به امور خونه تا پخت نان.بعد یه مدت من حامله شدم وبابات رفت سربازی، خیلی روزهای سختی بودویار داشتم هم از ترسم هم از خجالت نمیتونستم بگم چیزی دلم میخواد هر روز بعد انجام کارها ازپشت بام میرفتم خونه مادرم اونجا بیشتر به خوردو خوراکم میرسیدم بعد بر میگشتم همه تصمیم میگرفتن برام ولی خودم جرات تصمیم گیری نداشتم هر کاری میگفتن میکردم نمیتوتستم بگم حاملم تا لحظه اخر زایمان مشغول کار بودم داشتیم نون میپختیم با جاریم که یهو درد زایمانم گرفت مادرمو بابات بردنم بیمارستان ساعت تقریبا نزدیکای اذان ظهر بود داشتم از درد میمردم که با شنیدن صدای گریه یه دخمل خوشگل...
29 آبان 1400

farna

((من اینجام تا براتون از مراحل سختو شیرین زندگیم بگم تا الانی که توش هستمو خدارو هزاران بار شاکرم بخاطر این زندگی شیرین)) #قبل از تولدم # مامانم میگفت صبح زود بیدار شدم رفتم حیاط و تمیز کنم که صداهای از مسجد اومد چون خونه ما کنار مسجد بود صداشون حیاطو پر کرده بود به مامانم که تو حیاط بود گفتم چیزی شده گفت که همسایه پشتیمون میره مکه سفره انداختن که حلالیت بخوان از مردم،یهو دیدم صدای در اومد مامانم گفت برو درو باز کن رفتم درو باز کردم دیدم یه پسر قد بلند وخوشتیپ جلو در وایساده بدون اینکه بفهمم یه لحظه دیدم چشم تو چشم هم به هم دیگه زل زدیم یهو مامانم صدا کرد کیه به خودم اومدم با خجالت سرمو انداختم پایین گفتم نمیدونم که گفت پسر همسایه...
27 آبان 1400
1