خاطرات زندگیم

میخوام از هیجانات زندگیم بگم که پر از اتفاقات غیر منتظره بود برام

farna

1400/8/27 14:43
نویسنده : farna
147 بازدید
اشتراک گذاری

((من اینجام تا براتون از مراحل سختو شیرین زندگیم بگم تا الانی که توش هستمو خدارو هزاران بار شاکرم بخاطر این زندگی شیرین))

#قبل از تولدم #

مامانم میگفت صبح زود بیدار شدم رفتم حیاط و تمیز کنم که صداهای از مسجد اومد چون خونه ما کنار مسجد بود صداشون حیاطو پر کرده بود به مامانم که تو حیاط بود گفتم چیزی شده گفت که همسایه پشتیمون میره مکه سفره انداختن که حلالیت بخوان از مردم،یهو دیدم صدای در اومد مامانم گفت برو درو باز کن رفتم درو باز کردم دیدم یه پسر قد بلند وخوشتیپ جلو در وایساده بدون اینکه بفهمم یه لحظه دیدم چشم تو چشم هم به هم دیگه زل زدیم یهو مامانم صدا کرد کیه به خودم اومدم با خجالت سرمو انداختم پایین گفتم نمیدونم که گفت پسر همسایه پشتی ام تو مسجد نهار داریم ولی اب قطع هستش اومدم اب ببرم گفتم بفرمایین اومد اب بردو رفت.بعد چند روز رفتم پشت بام که جای پدرمو که شبهای تابستون پشت بام میخوابید بخاطر اینکه صبحها تو پشت بام اذان میگفت برای اهالی روستا جمع کنم که دیدم همون پسره پشت بام خوابیده ویواشکی نگام میکنه خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین داشتم لحاف وتشکهارو جمع میکردم دیدم یهو اون پسره اومد جلوم یه انگشتر گرفت جلوم گفت مال شما گفتم برای چی گفت مادرمو میفرستم خواستگاری از خجالت لپهام سرخ شد بدو بدو اومدم پایین. بعد چند روزاومدن خواستگاری ولی من گفتم نه مادرم گفت چرا گفتم اونا هم وضع مالیشون از ما بهتره همم که کارشون زیاده من نمیخوام چون خواستگار زیاد داشتم نمیخواستم با یک نگاه تصمیم بگیرم. گفتم فکرامو بکنم بعدمادرم گفت دخترم خوشبخت میشی من که دلمو تو یک نگاه باخته بودم یکم ناز میکردم بلاخره بله رو گفتم شدم عروس بابات.... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)