خاطرات زندگیم

میخوام از هیجانات زندگیم بگم که پر از اتفاقات غیر منتظره بود برام

farna

1400/8/29 14:28
نویسنده : farna
274 بازدید
اشتراک گذاری

مادرم میگفت بعد عروسی من با خونواده بابات تو یه خونه زندگی میکردیم کارها خیلی زیاد بود از رسیدگی به امور خونه تا پخت نان.بعد یه مدت من حامله شدم وبابات رفت سربازی، خیلی روزهای سختی بودویار داشتم هم از ترسم هم از خجالت نمیتونستم بگم چیزی دلم میخواد هر روز بعد انجام کارها ازپشت بام میرفتم خونه مادرم اونجا بیشتر به خوردو خوراکم میرسیدم بعد بر میگشتم همه تصمیم میگرفتن برام ولی خودم جرات تصمیم گیری نداشتم هر کاری میگفتن میکردم نمیتوتستم بگم حاملم تا لحظه اخر زایمان مشغول کار بودم داشتیم نون میپختیم با جاریم که یهو درد زایمانم گرفت مادرمو بابات بردنم بیمارستان ساعت تقریبا نزدیکای اذان ظهر بود داشتم از درد میمردم که با شنیدن صدای گریه یه دخمل خوشگل که چشاش باز بود تموم دردام یادم رفت دادنش بغلم که شیرش بدم که با بوش فهمیدم که انگاری کل دنیا مال من شده اون روز سال 1368.8.29 خدا منو به مامانم هدیه داد. از بیمارستان مرخص شدیم اومدیم خونه خودم که یه اتاق بود مادرم میومد بهم ميرسيد بعد دوماه من مریض میشم میبرنم دکتر که دکتر میگه بدنشو عفونت گرفته باید بستری بشه مامانم وبابام منو میبرن یه شهر دیگه 16 روز بستریم میکنن تنها بابام به دیدن مامانم میره چون خونواده پدرم میگفتن دختر زاست ولی نمیدونستن که من هم پسر بابامم هم دختر بابام بعد منو مرخص میکنن میارن خونه. چند ماهی مادرم منو با شیر خودش تغذیه میکنه ولی چون تغذیه اش کم بود شیرش منو سیر نمیکنه ومن همیشه گریه میکردم یه روز دایی کوچیکم که در تبریز دانشجو بوده اومدنی چند تا شیرخشک تهیه میکنه ومن دیگه گریه های الکیم بند میاد. مامانم به بابام میگه شیر خشک بگیریم برای فرنا که بابام میگه پول تو جیبی که هر هفته بهم میدن نمیرسه سر این موضوع مامانم قهر میکنه ومیره خونه پدرش وداییم میگه به بابام که باید طلاقشو بدی تو که نمیتوتی بهشون برسی ومامانم از ترس اینکه من زیر دست کس دیگه ای باشم وبابام که میگه بدون زنو بچم زندگی معنی نداره مادرمو بر میداره میاره خونه وسعی میکنه حداقل ماهی دوتا شیر خشک بگیره بلاخره با هر زحمتی مامانم منو بزرگ میکنه تو یه خانواده ای که اون یکی نوه ها پسرن ومن دختر که تو نظر اونا پسر مهم بوده. زمانی که من سه ونیم ساله میشم مامانم متوجه میشه که باز حامله هستش و تو شرایط سخت زندگی ویه بچه کوچیک خواهر دوممو به دنیا میاره وباز نیش وکنایه که دختر زاست ومن خوشحال از اینکه یه همبازی دارم. منو خواهرم باهم خوب بودیم و بازی میکردیمو هوایه همو داشتیم هر چیزی میخریدم باهم شریک میشدیم پیش بقیه پشت هم بودیم. من بزرگتر شدم و رسیدم به سن 6 سالگی.پسر عموهام چون میرفتن مدرسه منم گریه میکردم که باید برم مدرسه اونا یک سال از من بزرگتر بودن ولی منو مدرسه راه نمیدادن میگفتن سال دیگه میای اما من از بس گریه میکردم مجبور شدن یه ماه منو تحمل کنن بعد یه ماه دوباره مامانم حالش بد شد که فهمیدیم حامله هستش ومن باید از خواهرم مواظبت میکردم تا مامانم کارهای دیگشو انجام بده. روزها میگذشت و ما منتظر یه کوچولوی دیگه بلاخره مامانم زایمان کرد و یه دختر دیگه اورد واینبار شرایط فرق میکرد چون پدر بزرگم اجازه نمیداد بابام بره مامانمو بیاره از بیمارستان میگفت دختر اورده اجاقت کوره وبابام ناراحت بود ولی رفت مامانمو اورد خونه. من تو مزرعه بودم یادمه چون گوسفند زیاد داشتن منم با پسر عموهام ویه دختر عموم که یه 9 ماه از من کوچیکتر بود وبعد دوتا پسر اومده بود با هم رفته بودیم پیش چوپانهای پدر بزرگم وغذا برده بودیم برگشتیم رفتم حیاطی که گوسفندارو نگه میداشتن دیدم صدای خواهرم میاد دیدم جیش کرده داره شلوارشو میشوره از دستش گرفتم شستم تمیزش کردم داشتم میرفتم که مامانمو با ابجی که تازه اومده بود رو ببینم که زن عموم برگشت بهم گفت برو به مامانت بگو بیاد این حیاط گوسفندارو بشوره خواهرت جیش کرده گفتم اون بیماره گفت چیکار کرده مگه دختر اورده دیگه منم اشکام سرازیر شد سرش دادزدم که خدا داده تو چیکاره ای اومدیم بغل مامانم جریانو گفتم گریش گرفت گفت عیب نداره خدا بالا سرتونه.سال دیگه من رفتم مدرسه اونقدر زرنگ بودم که شدم شاگرد اول کلاس کلاسمون مختلط بود هم پسر وهم دختر بودیم هر هفته بهمون جایزه میدادن ومن خوشحال از اینکه باعث افتخار خونوادمم. خلاصه اینجور گذشت که من رفتم کلاس چهارم یه روز از مدرسه اومدیم با خواهرم که کلاس اول میرفت دیدم مامانم که مزرعه چغندر در میاوردن اومده خونه ومریضه و ما ناراحت شدیم گفت ناراحت نشین میرم دکتر خوب میشم رفت دکتر اومد گفت حامله اس. خاله امو عمه ام بردنش برای اولین بار سونوگرافی که دکتر میگه پسر حامله هستش اومدن که پدر بزرگم گوسفند قربانی کردو بزرگای فامیلو دعوت کرد شام و نذر کرد که بعد به دنیا اومدنش ببرتش مشهد. ومن میفهمیدم این فرق گذاشتنو ولی مامانم اجازه نمیداد حرفی بزنم میگفت عیب نداره خدا بزرگه اون میبینه جوابشون و میده خلاصه رسید روزی که داداشم به دنیا اومد...... ادامه دارد

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)


29 آبان 00 16:23
واقعا این فرق گزاشتن رو درک نمیکنم 🤕
 
farna
پاسخ
حالا خیلی حرفها راجعبش هست که در ادامه داستانم میبینی 

29 آبان 00 20:50
مشتاق ادامه داستان هستم🥺
خیلی غمناک هست😪
farna
پاسخ
ایشالا با کمک خدا