خاطرات زندگیم

میخوام از هیجانات زندگیم بگم که پر از اتفاقات غیر منتظره بود برام

farna

1400/8/30 16:25
نویسنده : farna
267 بازدید
اشتراک گذاری

مدرسه ها شروع شده بود وما به صورت شیفتی میرفتیم مدرسه بعد مدرسه هم کمک بابا ومامان.بارندگی اون سال زیاد بود سیل اومده بود راه روستا مسدود بود مجبوربودیم کفشارو در بیاریم تا از اب بگذریم بریم مدرسه بچه ها برای اینکه از زیر تکلیف در برند هر روز دفتر کتابارو خیس میکردن که افتادیم تو اب و معلما گاهی باور گاهی هم تکالیف اضافه یه معلم زبان داشتیم که هیج بهونه ای رو قبول نمیکرد یه روز چون من شاهد شدم که دختر عموم افتاده اب ودفترشو اب برو منو تنبیه کرد واز کلاس بیرونم کرد ومن گفتم  بری بر نگردی که زد هفته بعدش تصادف کرد مرد ومن ناراحت که من نفرین کردم ولی بچه ها دلداریم میدادن که قسمتش بوده. روزی که تنبیه شدم تو راه برگشت دختر عموم افتاد تواب گفتم کمکت نمیکنم چون بخاطر تو منو از کلاس بیرون کردن که یهو یکی از پسرای هم روستاییمون اوردتش بیرون و ما میگفتیم باید زن اون بشی چون نجاتت داده این حرفا باعث شده بود تا اون پسره خاطرخواه دختر عموم بشه بعد یه مدت برف سنگینی اومده بود وما سرویس نداشتیم تو راه برگشت چشم چشمو نمیدید همه مجبوریم بودیم دسته جمعی بیایم که تو راه شکاری گرگ نشیم تو راه یدونه سایپا اومد و نگه داشت همه بچه ها سوار شدن یهو دست دختر عمه ام از درب جدا شد افتاد چون دستش تو دست من بود منم کشید همراه خودش وبا هم خوردیم زمین که یخ زده بود من تو یه لحظه بیهوش شدم چون جاده مه بود ماشینیه ندید ما افتادیم بعد چن لحظه به خودمون اومدیم من دیدم که چشم چپم نمیبینه بخاطر ضربه بلند شدم دختر عمه مو فش دادم که من کور شدم چرا دست منو ول نکردی تو این دعواها بودیم که دیدیم  از هم روستایامون نگه داشت ماشینش پیکان بود مارو سوار کرد اورد خونه. من اومدم خونه و وضعیتمو دیدن منو بردن دکتر که دکتر گفت مایع گوش میانیش تکون خورده دارو داد و برگشتیم تا یه مدت فقط سرم گیج میرفت ولی دم نمیزدم چون دوبار تو کودکیم از پشت بام افتاده بودم یبارش که شش تا از دندونای جلویمو قورت داده بودم یبارم سرم خورده بود بعد سی تی اسکن گفته بودن که فکم یکم ضربه دیده دیگه عادت کرده بودم به این دردا. اخرای سال بود که دختر عموی دیگم خواستگار داشت از شهربابام رفت تحقیق کرد که گفته بودن ندین ولی مادرش قبول نکرد گفت بچه شهره خوشبخت میشن که بابامو پدر بزرگم گفت عاقبتش با خودتون ودختر عمومو دادن. روز عقد دختر عموم بود که ما حاضر میشدیم بریم مراسم منم که نه اهل ارایش بودم نه وسایلشو داشتم، داشتم لباسهامو میپوشیدم دیدم عمه بزرگم اومد تو اتاق گفت اومدم خواستگاریت منم خندیدم گفتم پسر تو ازمن خیلی کوچیکه گفت واسه پسر عموت ومن شوکه شدم گفتم کی گفته بیای گفت پدر بزرگت از بچگی شمارو واسه هم نشون کرده الانم وقتشه من حرفی نزدم گفتم خونواده میدونن تو دلم اشوب شد از یه طرف پسر عمومو میدونستم یه دختر دیگه رو میخواست که من نامه برشون بودم از یه طرف که چرا مامانم مخالفتی نکرده واونا خواستگاری کردن بعد مراسم اومدن همه فامیل خونه ما بحث سر من بود که یهو مامانم اومد گفت یا پسر عموت یا من خودت میدونی که چه عذابی کشیدم تا به اینجا برسی نمیخوام راه منو تو ادامه بدی گفتو رفت ومن موندمو فکرای تو سرم و جوابی که میخواستم بدم دلو زدم به دریا اومدم داد زدم من نمیخوام چون اولا این فامیل پسر دوسته فقط نظر اونا مهمه نه دخترا بعدشم منو اون مثل خواهر برادریم ومن میدونم اون یکی دیگرو میخواد چرا اونو نمیگیرین گفتمو رفتم تو اتاق زن عموم اومد گفت نه تو باید عروسم بشی گفتم نه همینه حرف اخرم. بعد اون روز زن عموم و عموم مهربونتر با من برخورد میکردن که نرمتر بشم ولی من ازدواج نمیخواستم میخواستم درس بخونم برم دانشگاه خلاصه گذشت تا پسر عموم رفت سربازی وملت بیخیال من. شد وقت دبیرستان رفتن من که باید تو شهر ثبت نام میکردم با بابام رفتم تو مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کردم جدا از همه دوستام چون بابام میگفت تو هدفت باید درس باشه چند روزی به مدرسه ها مونده بودکه نوه عمه ی بابام ازدواج کرد تو جشن عقد اون منو یکی از فامیلای همسر ایشون دیده بود و خواستگار فرستاده بود قبل اینکه من جواب بدم بابام گفته بود نه ولی داداش نوه عمه بابام گفته بود پس باید دخترتو نزاری بره مدرسه انموقع دخترای فامیلو بد اموز میکنه ومیخوان ازدواج نکنن  ودرس بخونن بابام گفته بود معیار دختر من درسه مثل دخترای شما ازدواج نیست که دیدم نوه عمه ی بابام گریه کنان اومد خونه ماو گفت تو میخوای بری شوهر تحصیل کرده پیدا کنی ولی منو نذاشتن منم نمیخوام باید بیای به خونوادم بگی منم گفتم به من چه ازدواج نمیکردی خلاصه ما دعوا کردیم واون رفت ومن موندمو ترس اادامه ینکه نزارن برم مدرسه مامانم گفت ممکنه اون پسره موقع رفت واومد بدزدتت اینجوری مجبوری زنش بشی بیا برو بمون خونه داییت با دختر خاله ات تو زیر زمینشون یه اتاق هست که خیلی دخترا اونجارو خوابگاه کرده بودن والان درسشون تموم شده اونجوری فقط پنجشنبه ها میای اونم سرویس میگیریم ومن شدم دیوونه که اینجوری من دلتنگ میشم واسه خونه وبچه ها وشما ولی چاره نبود باید قبول میکردم مدرسه ها باز شد وما وسایل اوردیم بمونیم اونجا یه اتاق که گاز وبرق واب داشت و داییمینا خودشون بالا میموندن. اومدیم و ساکن شدیم ولی....ادامه دارد.. 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)