خاطرات زندگیم

میخوام از هیجانات زندگیم بگم که پر از اتفاقات غیر منتظره بود برام

farna

1400/9/21 9:13
نویسنده : farna
269 بازدید
اشتراک گذاری

خونه داییم همیشه رفتو امد بود اما ما کمتر میرفتیم بالا بهشون سر بزنیم واسه همین دلتنگی و دوری از خونواده نمیذاشت بمونیم همش یا گریه میکردم یا دنبال بهانه واسه رفتن به خونه خودمون. هفته اول سه بار به بهانه های مثل سرد بودن خونه نداشتن وسایل لازم برای شستشو رفتم خونه مامانم میگفت نیا عادت میکنی ولی من گریه میکردم که نه نمیتونم هفته دوم به بهانه ی نداشتن ترشی که زنداییم ترشی گذاشته بود دلمون ترشی میخواد خلاصه به هر بهانه‌ای دلم رفتن به خونه میخواست. با دختر خالم میموندیم اون زیاد دلتنگ نمیشد ولی یکم دم دمی مزاج بود. روزها میگذشت ومن مشغول درس ودلتنگ  واسه خونمون یه دوماهی گذشت من هر روز صبح یا با تاکسی یا با یکی از دوستام که خونشون نزدیک خونه داییم بود میرفتیم مدرسه چون مدرسه من وسط شهر بود مجبور بودم زودتر از خونه در بیام. یه روزهای میدیدم که یه پسری سوار بر دوچرخه گاهی دنبالم میاد ولی اعتنایی نمیکردم چون دنبال عشق وعاشقی نبودم هدفم فقط شده بوددرس که به یه جایی برسم.یه روز به دختر خاله ام گفتم که یه پسری چند وقته دنبالم میاد گفت بهم نشون بدی شاید بشناسم تو مدرسه ات دوره ولی ما کل بچهای دوروبره مدرسه خودمونو میشناسیم اکثرا از روستاهای اطراف میان. یه روز صبح موقع رفتن به دختر خاله ام نشون داد گفت اره میشناسم اهل روستای پدریه منه گفتم اینبار ببینمش بهش فش میدم که دنبال من نیاد فردام یکی ببینه فکر میکنه من باهاش دوستم گفت بیخیال گفتم نه من از ابروم میترسم اینهمه بدبختی کشیدم که درس بخونم نه دنبال یللی تللی باشم گفت هر جور راحتی روز بعدش موقع برگشت از مدرسه دیدمش یهو برگشتم دیدم پشت سرم داره میاد وایسادم گفتم بخدا یبار دیگه ببینم دنبال من میای یه سیلی بهت میزنم که تا اخر عمر یادت نره گفت من دوست دارم گفتم گح میخوری تو هنوز فرق الف وب رو نمیدونی دهنت بوی شیر میده اونوقت حرف از دوست داشتن میزنی گم شو برو من اومدم که فقط درس بخونم نه چیزه دیگه من بعد ببینمت به بابام میگم که گوشتوببره اینارو گفتم تند تند راه میومدم که برسم خونه تا نبینمش خلاصه گذشت وچند روزی ندیدمش. رسید روز پنجشنبه شد با دختر خاله ام از مدرسه اومدیم حاضر شدیم تا با مینی بوس بیایم روستا. اومدیم سوار شدیم منتظر بودیم که پر بشه بریم اتوبوس مال روستای ما بود ولی بچه های روستاهای دیگرم میبرد یهو دیدم اون پسرم اومد سوار شد تا منو دید برگشت بلند گفت ای وای مگه شما اهل روستای اصلا بهتون نمیاد من سرمو انداختم پایین که لال بشه دیدم نه داره ادامه میده که میگه یکی میخواد بهم سیلی بزنه که دوس داشتن از یادم بره یهو بلند شدم رفتم جلو یکی چنان خوابوندم تو گوشش که تو ماشین سکوت شد بعد کیفمو برداشتم از مینی بوس اومدم پایین رفتم سوار پراید شدم که با اون برم روستا دیدم دختر خاله ام هم اومد گفت چرا اینکارو کردی گفتم رو اعصاب بود خلاصه اومدیم دیگه تا یه مدت ندیدمش و من اعصابم اروم که از دستش راحت شدم. روزها میگذشت ومن میدیدم دختر خاله ام یکمی رفته تو خودش گفتم چته گفت عاشق شده و داستان شروع شد.... 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)