خاطرات زندگیم

میخوام از هیجانات زندگیم بگم که پر از اتفاقات غیر منتظره بود برام

farna

1400/8/30 11:43
نویسنده : farna
260 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنجشنبه بود طرفهای ظهر بود که از مدرسه برای نهار اومدیم خونه که گفتن مامانمو بردن بیمارستان وما خوشحال از بدنیا اومدن داداشم. شد روز جمعه منو خواهرام رفتیم از مغازه شکلات گرفتیم وبا مادر بزرگم سوار یه جیب سبز رنگ شدیم رفتیم خونه داییم که مامانمو مرخص کرده بودن وبرده بودن ده روز اونجا بمونه بعد بیاد خونه خودمون رفتیم تا رسیدیم بدو بدو رفتیم داداشمو بوسیدیم و من گریه میکردم که باید داداشمو بدی بغلم بدون پوشاک که جیش کنه بغلم چون یه روز یه نفر بهم گفته بود حسرت جیش کردن داداش تو دلتون میمونه چون ندارین ولی خدا داد تا بغلش کردم جیش کرد تو بغلم من لباس نبرده بودم زن داییم لباس دختر داییمو داد پوشیدم لباس خودمم شست که موقع برگشتن عوض کنم تا شب پیش داداشم بودیم فقط بوسش میکردیم وشکر خدا که بهمون داده خلاصه بعد ده روز مامانم اومد تا رسید برای داداشم قربونی کردن وشام مفصلی دادن ولی ما فقط خوشحال از اینکه دهن خیلیا بسته شده که به مامانم نیش وکنایه ها زدن خدا بالا سر بود که بعدا جوابشونو یه جور دیگه داد.روزها اینجور میگذشت که شد تابستون بابامو مامانم روستا میموندن وبه مزرعه ها میرسیدن وپدر بزرگمو عموهام کوچ میکردن ییلاق. کار روستا سنگین بود بابام کارگر میگرفت برای کارها ومامانم غذای اونارو تهیه میکردن منم مواظب بچه هابودم مادر بزرگم وسایلو قایم میکرد وکلیدو داده بود به عمه ام که همسایه بودیم چیزی لازم میشد میرفتم به عمه ام میگفتم میومد به مامانم میداد برای استفاده اونم به صورت جیره بندی ولی مامانم اعتراضی نمیکرد چون میترسید دعوا بشه فقط میساخت وسط های تابستون بود که خبر اومد پسر عموم که تقریبا کم مونده بود دوسالش بشه تو ییلاق سماورو کشیده روش وسوخته اورده بودنش بیمارستان ولی شدت سوختگی ها بیشتر بوده ومرده بود اوردنش روستا تا دفنش کنن منم کنجکاو رفتم تو تا ببینمش دیدم اونقدری سوخته که کل بدنش تاول داشت اونقدرم خوشگل بود گذاشتنش تو کفن بردن دفنش کردن ومامانم منو نذاشت برم گفت میترسی خلاصه زنموم موند روستا تا داغش با رفتن به ییلاق بیشتر نشه وشد ارباب خونه دیگه کسی نمیتونست حرفی بزنه چون میگفتن دلنازک شده در حالی که من چشم باز کردم همین وضعیت بود میگفتن پسر زاست وباید حکومت کنه تو خونه حرف حرف اون بود بیچاره مامانم که جرات نداشت اعتراض کنه مامانم میگفت هر چی دلش میخواست میبرد خونه مامانش تا میگفتن میگفت من خبر ندارم منم جرات نداشتم بگم والا من دیدم اون خبر داره. خلاصه روزها میگذشت ورسید روزی که من باید میرفتم راهنمایی اونم تو یه روستای دیگه. از بس بابام نازمو کشیده بود سخت بود برام دل کندن از خونواده ولی چاره نبود باید میرفتم دنبال درس. مدرسه ها شروع شد ومن یه هفته فقط با گریه میرفتم مدرسه بخاطر دوری. دوماه گذشت مامانم همیشه موهای بالا سرمو کاکلی میبست وجرات نداشتم بگم نبند تو مدرسه بچه ها بهم خندیدن اومدم گریه کردم که دیگه نبند مسخره ام میکنن خلاصه باز کردم. شده بودم شاگرد زرنگ کلاس وشلوغ کلاس یه جوری شده بود که اخر سر مدیر منو کرد مبسر کلاس تا کمتر جنبو جوش داشته باشم. یه روز پاییزی وقتی داشتیم از مدرسه بر میگشتیم تو راه مدرسه نوه ی عمه ی بابام از جیبش یه تراول 50 تومنی در اورد اون موقع خیلی پول بود داد به من گفتم برای چی گفت یه پسری هست که توپولو قد بلنده عاشقت شده میگه اینو بده فرنا خرج کنه و من تو یه لحظه ترس کل وجودمو گرفت ترس از اینکه بابام بفهمه خون بپا میشه  واون پسرو میکشه نگرفتم گفتم غلط کرده با تو فردا میرم به مدیر میگم چه غلطا میکنی رسیدم خونه تا صبح از ترس فقط میلرزیدم به مامانم گفتم گفت عیب نداره به مدیرتون بگو خودش حل میکنه فردا به مدیر گفتم هم اون دخترو تنبیه کرد هم اون پسرو چون مدرسه دو شفته بود بعد از ظهرها هم مدیرمون مدیر شیفت پسرا بود خلاصه یه مدت گذشت ولی من باز ترس داشتم که اون پسره گفته بود میدزدم فرنارو ومن همیشه تو راه بازگشت چهار چشم مواظب بودم تا کسی سراغم نیاد دم دمای عید بود که دیدم مامانم با بابام جرو بحث میکنن وبابام داره به یکی فش میده ومیگه غلط کرده من دختر شوهر نمیدم میکشمش ومامانم میگه منم میگم غلط کرده و جوابشونو دادم که دختر من هم کوچیکه همم من به پسر روستا دختر نمیدم نگو خواستگار دارم 😢و جوابشون کردن. روزها میگذشت و من یا مدرسه میرفتم یا مواظب بچه ها بودم. یه روز پدر بزرگم چن تا ریش سفید صدا کرد وگفت سهم همه رو میدم و برید برای خودتون کار کنید. از زمین وحیاط گرفته تا گوسفند. عموهام از حیاط رفتن ولی بابام چون از همشون کوچیک بود گفت من از حیاط نمیرم ولی پدر بزرگم راضی نبود بابام بمونه دوس داشتن عمو وسطیمو زنمو ارباب بمونه. ولی بابام گفت فقط من و ما موندیم تو دوتا اتاقو ویه اشپزخونه که اسمش فقط روش بود هیچی نداشت  مجبور بودیم تو سرماو گرما تو حیاط ظرفو لباس بشوریم. خلاصه مامانم دوتا اتاقو چیدمان کرد وشد خونه جدیدمون ولی عموهام خونه جدید ساختن تو حیاطهای دیگه. ورسید به اینکه ما باید دست بابامو بگیریم که از عموهام عقب نمونه در کل شدیم پسر بابا هم درس هم کار کنار بابا از کار مزرعه گرفته تا چوپونی.نمیذاشتیم بابام کارگر بیاره فقط خودمون کار میکردیم. بعضی وقتا مامانو بابا میرفتن مزرعه ومن به کارهای خونه و بچه‌ها میرسیدم اونقدر کار زیاد بود که تمومی نداشت از ترس مامانم خونه میشد دسته گل حتی به بچه ها اجازه نمیدادم بدون اجازه دست به غذا بزنن حتی اگه گشنه باشن چون مامان میومد دعوام میکردکه چرا خونه نامرتبه چرا بچه ها لباسشون کثیفه و من فقط میشدم کزت خونه. روزها میگذشت ومن بزرگتر میشدن و گاهی خواستگارانی که بدون اینکه من بفهمم رد میشدن تابستونا یا تو مزرعه خیارجمع میکردیم از اونجا تموم نشده میرفتیم یونجه جمع میکردیم یا گندم جمع میکردیم اولای پاییزم میرفتیم چغندر جمع میکردیم گاهیم چوپونی. فقط تابستونمون شده بود کار کار کار. خسته از مزرعه بر میگشتم و مامانم نمیذاشت اب بخوریم میگفت اول کار خونه بعد غذا. خلاصه رسید به سال نهم راهنمایی که من داشتم میرفتم مدرسه... ادامه دارد

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)


30 آبان 00 13:27
خیلی دردناک هست 🤧 مشتاق ادامه داستانم😢